وانیاوانیا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

هدیه با شکوه خدا

اولین سفرت به همدان

عشق بازی می کنم این روزهاااا با قلم و کاغذ ... کلمه به کلمه می آمیزم ... واژه می زایم ... تو را از نو متولد می کنم ... پاک و بی آلایش و این بار تو را با عشق می پرورانم ... وروجک کوچولوی من اینچند روزه خیلی سرمون شلوغ بود جشن عقدکنان پسر عموی مامان مصادف شده بود با نیمه شعبان ،و شما هم تا میتونستی از خجالت مامان در اومدی نا آشنا بودن محیط و شلوغی و آدمهای زیاد باعث شد همش بغل من باشی ،بعد هم که یخت باز شد می خواستی با بچه ها تو حیاط باشی که ترجیح میدادمتو بغلم نگهت دارم تا بریو اتفاقی برات بیفته اما بالاخره پیروز شدی و رفتی بازی و انقدر خودتو خسته کردی که وقتی باهم به یه پارک رفتیم تمام مدت خ...
4 آذر 1391

سال نو ,شادی ها از نو

  بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش به حال روزگار ... خوش به حال چشمه ها و دشتها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبریز ازشراب خوش به حال آفتاب ؛ ای دل من، گرچه در این روزگار جامه رنگین نمیپوشی به کام باده رنگین نمیبینی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که میباید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ه...
4 آذر 1391

برای سه سالگیت

باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است لمس بودنت مبارک دخترکم شب تولد توست تو کی یکسال بزرگتر شدی که من نفهمیدم ؟ شاید آنقدر سرم را بالا گرفته ام و به روزهایی مبهمی که خواهند رسید چشم دوخته ام مجالی برایم نبوده که به دیروز هم نگاهی کنم ...روز و روزگاری که از آن در حال گذاریم تمام  ذهنم را درگیر کرده چقدر کار ناتمام و راه نرفته باقیست ...جز خودم چه کسی افق آرزوهای مرا میبیند ؟پهنای نگرانیم را؟ عمق دلبستگیم را؟ دلم گرفته از این ابرهای خاکستری نگاهم دلم کوچ میخواهد به مزرعه ای سبز و آسمانی آبی فکر میکنم چه خوب که هنوز خواندن نمیدانی و چه خوبتر خواهد شد اگر روزیکه...
14 مهر 1391

اخبار دو ماهه

عزیزم روزهای پر مشغله ای رو دارم میگذرونم ،اونقدر که حتی حالا که میخوام ببینم تو این دو ماهه چکارا کردیم یادم   نمیاد آبجی هلیا امتحانات خرداد رو با معدل بیست به انجام رسوند تو آزمون تیزهوشان شرکت کرد و قبول شد مراحل ثبت نام و غیره هم تمام شد و حالا یه نفس راحت.... اما تو همچنان خوب قد میکشی و نمودار رشد قدت رضایت بخشه 94cmدر آستانه سه سالگی (هنوز دو ماه و نیم مونده )اما وزن ...نه اونقدر روند رشد وزنت آهسته است که دقمرگم میکنه علایق این روزهات پارکه و تاب وسرسره هر بار که پارک میری اونقدر پشت سر هم و باسرعت مسیر سرسره و پله هاشو طی میکنی که از خستگی ناپذیریت حیرت میکنیم اگه مانعت نشیم ساعتها اتوماتیک وار بالا و پایین میری نمیدو...
5 مرداد 1391

جشن تولد کفشدوزکی

      ای زیباترین ترانه هستی شب میلادت برایم ارمغان خوبیها و زیباییهاست میلادت مبارک   جشن تولدت رو روز پنج شنبه هفتم مهر گرفتیم یه جشن مختصر با حضور مامان بزرگا و عمه ها و خاله ها اولش با آهنگ تولد حسابی رقصیدی ولی بعد خسته شدی و رفتی دنبال بازی خودت برای کیکت خیلی ذوق کردی و دوست داشتی شمعارو فوت کنی اصلا نمیذاشتی یه دقیقه روشن بمونن ولی برای عکس انداختن هیچ ذوقی نداشتی و طبق معمول حرف حرف خودته با هیچ کس عکس ننداختی برای کادو ها هم فقط برای اسکوتر که خاله فرشته و عمو مجید زحمت کشیده بودن و صندل خاله نسترن ذوق کردی البته بیشت...
6 خرداد 1391

عکسهای دختر پاییزی من

    یه دنیا تشکر از همه دوستان خوبی که با کامنت های قشنگشون تولد وانیا رو تبریک گفتن ممنون از لطف شما عزیزان در پایان مراسم به مهمونا عکس یادگاری از وانیا رو دادیم که اینجا میذارم تقدیم به همه دوستان خوب مجازی مون که از طریق این صفحه به نوعی در شادی ما سهیم بودن: بقیه عکسا رو هر کی دوست  داره ببینه بیاد ادامه مطلب            ...
6 خرداد 1391

پیشرفت کردی عزیزم

وای چند وقته اینجا نیومدم . . . ؟چقدر دلم تنگش بود . با یه عالمه کارای پشت سرهم که مهلت نمیداد و حالا یواشکی یه گریزی زدم تند تند مینویسم و میرم . آخه بازم کار دارم ،باید چمدون ببندم فردا عازم هستیم ...یه تعطیلات پنج روزه تو قشم ...هوای داغ تابستونی وسط این سوز و سرمای زود رس امسال ،ولش کن وقتی برگشتیم مفصل برات می نویسم فعلا یه گزارش تصویری از این چند وقت :   ١٣ آبان سالگرد درگذشت پدر بزرگت ،که همگی سر مزارش جمع شدیم ،وانیا هم با بچه های دیگه کلی بدو بدو و بازی کردند . آنقدر در بازی های خودت غرق بودی که حاضر نمیشدی با ما به خانه برگردی. عید قربان جلوی شیرینی فروشی منتظریم که بابا با یه جعبه شیرینی بیاد بریم خونه بابا...
6 خرداد 1391

سفر به قشم

عزیزکم . ..یکی از اخلاقهای خوب بابایی اینه که خیلی ددریه و مامان اینو دوست داره چون با هم به خیلی جاها سفر کردیم و بهمون خوش گذشته ،البته بهترین فصل سفر تو ایران پاییز و بهاره و تا زمانی که هلیا جون کوچیکتر بود ما تو این دو فصل سال به مسافرت میرفتیم اما حالا با مدرسه مشکل داریم چون درسهای هلیا جون مهمتر شده و اون  دیگه نمیتونه غیبت داشته باشه . امسال روزهای تاسوعا و عاشورا با تعطیلات آخر هفته همزمان شد و حدودا یک هفته ای تعطیلی این فرصت رو بهمون داد که با خاله فرشته و عمو مجید و مامان فخری به جزیره قشم بریم .مسیر رفت رو به خاطر شما بچه ها زمینی انتخاب کردیم که هم تجربه  قطار و هم کشتی  رو داشته باشید ،بگذریم که ...
6 خرداد 1391

عکسای عید

این هفت سین 1391 ماست که به علت بچه وروجک داشته گی روی کابینت چیدیم وانیا در حال عید مبارکی با خواهرش (میخواستیم ازشون عکس دوتایی بگیریم ولی هر کاری میکردیم که دوربینو نگاه کنم فقط محکم هلیا رو میبوسید بعد از عکس هم خندید فکر کنم مخصوصا اینطوری ژست گرفته بود) اینهم عکس تکی من میذاشتم کنار هفت سین بایسته ولی وانیا شمعهارو فوت میکرد وانیا کنار اسکله بندر گز ساحل بابلسر ...
6 خرداد 1391