کفش
دیروز میخواستم برات کفش جدید بخرم ،اول با باباییتعارف کردم و گفتم شما خسته ای خودم میرم اما با توجه به احوالات شما پشیمون شدم و گفتم که با ما بیاد ،و چه خوب شد چون دو نفری از پس شما بر نمی اومدیم اول که اصلا کالسکه رو تحویل نگرفتی و میخواستی دستتو بگیریم و هر جا شما می خوای بریم بعد هم که خسته شدی فقط بغل اونم بغل مامان به ویترین کفش هم که میرسیدی انگار تا حالا تو شهر نبودی چه ذوق و چه بدو بدو یی میکردی توی مغازه هم یه کفش و پوشیدی وگفتی کش خوشگل دیکه هم نذاشتی از پات درش بیاریم یه مدل دیگه سایز دیگه فقط همون که پات بود رو میخواستی آخر هم ما تسلیم شدیم. . . اینم کفش خریدن از نوع فرزند سالاری عکستو با کفشای جدید گذاشتم تا...
نویسنده :
مامان وانیا
17:52