وانیاوانیا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

هدیه با شکوه خدا

دلتنگی از جنس شب

تاریکی شب حس تنهایی می دهد نسیم ها اگر هم بگذرند خاطرات را زنده می کند من با دخترانم یک ترانه من با شما ها یک رمان من باخودم یک رویا گریه کردیم در ترانه ها گم شدیم در خاطرات باور کردیم داستان عشق را و رانده شدیم در روزگار تو روزی که می‌خوانی بدان که هنوز دوستت دارم و به خاطر توست که هنوز می‌نویسم...
3 شهريور 1390

گل یا پوچ

دردونه ام...سلام این روزها یه بازی دیگه ام یاد گرفتی البته با تشکر از بابا بزرگ عزیز که خیلی دوستت داره و همیشه باهات بازی میکنه گل یا پوچ بازی جدیدیه که یاد گرفتی خیلی جالبه گل رو جلوی چشم همه میذاری کف دستت و اونو میبندی یه فوت به هر دو دست مشت شده ات میکنی بعد میگی کودوووووم؟ چند روز پیش داشتیم با هم بازی میکردیم تو یه گردو گذاشتی توی مشتت در حالیکه لای انگشتات باز مونده بود گفتی کدووم؟منم نشونش دادم و گفتم این .......به سرعت گردو رو به دست دیگه ات منتقل کردی بعد همون دست خالی شده رو باز کردی و گفتی ....نیییییییییسسسسسسس اینم قیافه من... ...
27 مرداد 1390

Rio

جگرکم ......سلام هفته پیش هلیا یه کارتون جدید گرفت و شما هم تا الان نزدیک به nبار اونو تماشا کردی کارتوندر مورد یه طوطی آبی رنگه که از صاحبش جدا میشه و طی اتفاقاتی اونو پیدا میکنه- وبعضی جاها بلند میخندی و بعضی مواقع ابروهاتو میدی بالا ههههههههههیییییییی میکشی وسرتو به چپ و راست تکون میدی یعنی که اتفاق خطرناکی افتاده اما دیشب نمیدونم تلویزیون چرا بازی در می آورد تصویر میپرید رفتی بادستای کوچولوت زدی رو تلویزیون یه دفعه تصویر خوب شد نفسی کشیدی مثل یه تعمیر کار خبرهو گفتی آهههههها یعنی که درستش کردم (مامان قربون این همه اعتماد به نفست) ...
19 مرداد 1390

عزیزم

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام مثل تابیدن مهری در دل، مثل جوشیدن شعری در جان، مثل بالیدن عطری درگل، جریان خواهم یافت . مست از عشق تو، ازعمق فراموشی راه خواهم افتاد باز از ریشه به برگ . . . باز از«بود» به «هست». . . باز از خاموشی تا فریاد. . .. ...
16 مرداد 1390

لی لی حوضک

شکر پاره من بازی مورد علاقهات لی لی حوضکه ،حتی وقتایی که داری آتیش میسوزونی در حد المپیک(بالای مبلها رفتن دکوریها را برداشتن و خراب کردن شامل این موارد میشه)تا بهت میگم بیا لی لی حوضک کنیم بدو بدو میای اولها فقط دستتو میدادی من برات بخونم بعد دست دیگه ،بعد پاهاتم جلو میاوردی ،اما الان بیشتر دوست داری خودت برای من بخونی چون شعرشو یاد گرفتی از انگشت اول میگی : این کشت . .. این کشت . . . اینکشت . . . مقه مقهمقه ...
12 مرداد 1390

هوسانه

دیشب وانیا به همراه بابایی رفتند پارک تا هم مامانی یه کم استراحت کنه هم دختری هوا بخوره آخه روزا هوا خیلی گرمه و آفتاب سوزان،برای همینم دختری شبا میره بیرون. موقع رفتن هلیا جون برای خودش نیمرو زده بود ، سکانس دوم-صحنه برگشت دختری از پارک: مامانیدرو باز میکنه دختری با جیغخوشحالی میاد تو یه دور همه خونه رو به دو طی میکنه،با انگشت اشاره به مامان میگه بیا اینجا و آشپزخانه رو نشون میده بعد یخچال مامان در یخچال رو باز میکنه ببینه اون چی می خواد اول آب بهش پیشنهاد میده نه نمی خواد . . . بعد شربت آهن که دوستش داره . . . نه اونم نمی خواد خودش همه جای یخچال رو موشکافانه از پایین تا بالا نگاه میکنه . . . دنبال چیزی میگرده آها اون بالا پیداش کرد ...
9 مرداد 1390

مسافر بهشتی

هورا. . . خبر جدید یه مسافرتازه وارد از بهشت داریم ( آرنا خانوم) دختر عمه کوچیکه وانیا جونه روز 4مرداد چشممون به این دختر تپلی خوشگل روشن شد . تبریک به عمه مریم و علی آقا همینطوری که داشتم نگاهش میکردم به خودم لرزیدم یعنی دو سال گذشت و وانیای من بزرگ شد یاداون روزای اول افتادم که جرات نمیکردم بغلش کنم ،جاشو عوض کنم و حالا به لطف خدا واسه خودشچه بدو بدو یی میکنه یه وقتی من بغلش میکردم مینشستم رو تاب براش شعر میخوندم که بخوابه حالا اون نی نیشو میذاره رو تاب براش تاب تابعباس میخونه به خودم گفتم فرزانه خانوم دنیا کاری به تو نداره دارهمیگذره یه روزم میبینی که بچه ها بزرگ شدن شاید اونقدر که ب...
8 مرداد 1390

یه عکس

جدید ترین روش استفاده از صندلی غذا( ما که غذانمی خوریم به جاش از این بالا بهتر میشه کارتون دید) وانیا مکعبهاشو رویهم میچینه (به به یه برجی بسازم کهبابام تو عمرش نساخته) ...
7 مرداد 1390

وانیا و دایره لغات

گلکم.... خواستم از کلمات جدیدی که یاد گرفتی بنویسم ولی دیدم کار شما از لغت خیلی وقته که گذشته معمولا تمام منظور خودتو  شکسته بسته بیان میکنی  بابایی که میخواد بره ددر براش دست  میگی خلاسس (خداحافظ)  اما اگه مامانی بخواد جایی بره حق نداره بدون تو بره دیگه اینکه وقتی بچه ها دارن بازی مکنن میری و یه چیزی بر میداری قایم میکنی پشتت و میگی نییییییییس از وقتی کفش نو خریدی تو ی خونه هم با همونا راه میری  مامان به کفشا اخم میکنه یعنی کار بدیه اما تو با اعتماد به نفس انگشت اشاره تو تکون میدی و با اخم میگی بس اکن (بحث نکن) خونه مامان فخری بودیم و تو اصرار داشتی بری توی راه پل...
4 مرداد 1390