وانیاوانیا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه با شکوه خدا

چند سکانس

دارم تو خونه میچرخم ،اتوماتیک وار گلدان رو برمیدارم زیرشو با دستمال تمیز میکنم ودوباره میذارمش سر جای قبلی ،حالا نوبت جاشمعیه و بعد...دستها کار میکنن چون این کارو خوب بلدن احتیاجی به فرمان مغز نیست بارها وبارها خونه رو گرد گیری کردن و اینکارو حفظن ومغزبا فراغ خاطر  داره به گشت و گذار خودش ادامه میده توی خاطرات ..توی افکاری که هر سمت و سویی میره ...یه دفعه صدای وانیا رو میشنوم چند بار صدام زده و من متوجه نشدم حالا اومده روبروم ایستاده با نگرانی نگاهم میکنه و میگه مامان حالت خوبه ؟ مثل همیشه  میشینم تا هم قد بشیم و میگه آره مامانم خوبم با دستاش صورتمو نگهمیداره و با یه لحن جدی که از بچه 6 ساله بعیده میگه : آخه صدات کردم ...با من ح...
1 آبان 1394

نقاش کوچولو

در ادبیات فولکلور داستانی هست به نام انسان و خدا ...که اینطور روایت شده: در ساحل ماسه­ ای با خدا قدم می­زدم به پشت سرم نگاه کردم جاهایی که از خوشی­ها حرف زده بودیم دو رد پا بود و جاهایی که از سختی­ها حرف زده بودیم جای یک رد پا بود، به خدا گفتم چرا در سختی­ها کنارم نبودی؟ گفت: آن رد پایی که می­بینی من هستم و تو را در سختی­ها به دوش می­کشیدم. این داستان خیلی وقتها در پس زمینه ذهنم باز خوانی میشه ..وقتهاییکه نوزادی ...کودکی رو میبینم و سیر رشد اونها متعجبم میکنه که خودش بزرگترین نشانه حمایت و پشتگرمی خداییه که بعضی وقتا یادمون رفته باید چقدر شکر گزارش باشیم .... اینا همه روگفتم که بگم عزیز دلم به تو میبا...
6 خرداد 1394

آن دورها

آن دورها ....بر دامنه ی کوه ؛آبادی خاموشی در آغوش گرم و سبز درختان  آرمیده چه قانع و چه صبور دشت بال گشوده ... ساری ان دورها میخواند احساسم قاصدکی بر باد است کودکیهایم شناور در فضا . از سهراب زمزمه میکنم :[در گلستانه چه بوی علفی می آید من در این ابادی  بی چیزی میگشتم بی خوابی شاید بی نوری ؛ریگی ؛لبخندی] یادم امد تصویر بیر مردی که  نان تازه تعارف  میکرد وتنش بوی هیزم سوخته میداد... ...
18 مهر 1393

شب یلدا

یلدا رو تو مهد جدید جشن گرفتی خوشبختانه تو مهدجدید جا افتادی با مربیت المیرا جون راحتی ...اینجا آموزش خیلی جدی تره بیشتر سیستم پیش دبستان رو اجرا میکنن برای همین تو نقاشی و رنگ کردن بهتر شدی هنوز سرسختانه با حفظ کردن شعر مخالفت میکنی نمیخوای بخونی و حفظ کنی  اما اطلاعات عمومیت بهتره اسم حیوانات رو با مشخصاتشون رو خوب میدونی اجزاء صورت و بدن ...سریالها رو پا به پای ما میبینی و قشنگ برامون تعریف میکنی البته با زبون شکسته مخصوص خودت که خیلیم بامزه ست عکسها ادامه مطلب  کاردستی هندونه سفالی درخت آرزوها کاردستی ادم برفی   ...
7 بهمن 1392

چهار ساله شدی

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . . امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای روز تولد تو . . . چهارمین سالگرد تولدت هم از راه رسید به همین زودی .... بعد از اسباب کشی زیاد حوصله جشن گرفتن رو نداشتم خواستم خیلی مختصر باشه شب با هم رفتیم کیک بگیریم تو قنادی با  عجله دویدی به سمت ویترین کیکها و اول از همه کیک انگری برد توجهتو جلب ک...
7 بهمن 1392

قدمهای نو

از آخرین باری که اینجا به یادت و برایت نوشتم ماهها میگذره  دلشوره ساعتهایی که تو مهد میگذرونی یه جورایی راحتم نمیذاره نمیدونم واقعا بهت خوش میگذره ؟ چیزی برام تعریف نمیکنی و من دلم به این خوشه که  میبینم  شادی و خوشحال ...مثل بمب انرژی صبحها به حیاط مهد میدوی ...دوستانی پیدا کردی و هر وقت میخوایم با هم روی وایت بردت نقاشی  کنیم میگی مامان النا بکش ..طا ها بکش ...ستایش بکش ...اسم دوستاتو روی همه عروسکهات گذاشتی و از همه بیشتر  هانا رو دوست داری اسمشو گذاشتی روی عروسک بیبی بورنت و با وسواس خاصی بهش شیر میدی با شیشه خودش ...تازگیها بعد از سرما خوردگی خودت قطره بینی هم به مواظبت هات اضافه شده اونو میذاری تو تختش و میگی ب...
7 آبان 1392

زیبای من

هنوز عشق در حول و هوش چشم تو می چرخد. از من نگیر چشم دست مرا بگیر کوچه های محبت را با من بگرد. یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود. یادم بده چگونه نگاهت کنم که ترّی بالایت در تند باد عشق نلرزد... زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم. آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم.. آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است... زیبا چشم تو شعر،چشم تو شاعراست. من دزد شعرهای چشم تو هستم... زیبا زیبا کنار حوصله ام  بنشین بنشین مرا به شدّغزل بنشان بنشان مرا به منظره ی عشق. بنشان مرا به منظره ی باران.. بنشان مرا به منظره ی رویش... من  سبز  می شوم. ز...
7 آبان 1392

دنیای کودک آینده

  یه پست جا مونده از چند ماه پیش ... خبرای خوب... وانیای گلم از بهمن 91 مهد کودکی شدی . تنهاییت مهمترین دلیلم برای این بود که بر خلاف میلم تو رو ازخودم جدا کنم .یه چیزایی هست که تو هیچ کتاب و هیچ مدرسه ای یاد نمیگیری اونم تجریه هاییه که تو مسیر زندگی با گوشت و خونت حسشون میکنی من پا به پای خواهرت یکبار بزرگ شدم و دنیا رو دیدم اما دنیای تو  یه جور دیگه بود ترسهای جدید و دلهرهایی که زیر پوستم به روحم تیغ میکشید ...پس کی باهام حرف میزنی ؟ کی برام انگشتاتو میشمری ؟ کی با هم نقاشی میکشیم و تو رنگشون میکنی ؟ رنگهای اطرافتو میشناسی ؟ مهد کودک برات سرزمین آشنایی شد ،با ذوق باور نکردنی پر کشیدی و به محیط جدیدت خو گرفتی رویای تعبیر...
28 ارديبهشت 1392

این روزها...

میای جلو دستاتو دوطرف صورتت میگیری سرتو یه طرف خم میکنی و میگی مامان میای با هم باسی کنیم؟ بازی دستشویی رفتن: با دستات اشاره میکنی به در دستشویی دسشیی دسشیی ...بعد میدویی که زودتر از من برسی و دمپایی های بزرگ و پا کنی و به جای من میگی ببشید دپایی منه (عاشق اینی که این جمله رو بگی)بعد همه رو تذکر میدی شوت درار ...دپایی بیپوش ... از من یاد گرفتی هر وقت cdبذاری اول با لباست پاکش میکنی یه روز بلوز تنت نبود پوست شکمتو کشیدی و باهاش cdرو پاک کردی بذارم یعنی خودت باید اونو توی دستگاه بذاری و کنترل رو دست من میدی بیا کتورل که برات روشن کنم وقتی کارتون شروع میشه با هیجان میگی شروع شد با دوتا تشدید روی حرف ش هر وقت صندل...
10 آذر 1391