آن دورها
آن دورها ....بر دامنه ی کوه ؛آبادی خاموشی در آغوش گرم و سبز درختان آرمیده
چه قانع و چه صبور
دشت بال گشوده ...
ساری ان دورها میخواند
احساسم قاصدکی بر باد است
کودکیهایم شناور در فضا .
از سهراب زمزمه میکنم :[در گلستانه چه بوی علفی می آید
من در این ابادی بی چیزی میگشتم
بی خوابی شاید
بی نوری ؛ریگی ؛لبخندی]
یادم امد تصویر بیر مردی که نان تازه تعارف میکرد وتنش بوی هیزم سوخته میداد...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی