نقاش کوچولو
در ادبیات فولکلور داستانی هست به نام انسان و خدا ...که اینطور روایت شده:
در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم به پشت سرم نگاه کردم جاهایی که از خوشیها حرف زده بودیم دو رد پا بود و جاهایی که از سختیها حرف زده بودیم جای یک رد پا بود، به خدا گفتم چرا در سختیها کنارم نبودی؟ گفت: آن رد پایی که میبینی من هستم و تو را در سختیها به دوش میکشیدم.
این داستان خیلی وقتها در پس زمینه ذهنم باز خوانی میشه ..وقتهاییکه نوزادی ...کودکی رو میبینم و سیر رشد اونها متعجبم میکنه که خودش بزرگترین نشانه حمایت و پشتگرمی خداییه که بعضی وقتا یادمون رفته باید چقدر شکر گزارش باشیم ....
اینا همه روگفتم که بگم عزیز دلم به تو میبالم... بعد از مدتها که نگران بودم چرا مثل بچه های هم سن خودت علاقه ای به نقاشی و دفتر و مداد نشون نمیدی ...چند وقتیه بسیار متعجب و خوشحالم کردی ...شروع کردی به نقاشی کشیدن با مداد رنگی ..ماژیک ..پاستل خلاصه هر چیزی که بشه باهاش روی کوچکترین کاغذدم دست تصویر دختری با موهای دو طرف بسته شده میکشی ...مامانی رو چاق من رو لاغر ....خودت رو کوچولو تر میکشی
هر کارتون جدیدی که ذهنت رو مشغول کنه شروع میکنی به کشیدن شخصیتها ...مثل همین امروز که بعد از دیدن تینکر بل نشستی و تمام پری ها رو تو کاغذهای جداگانه کشیدی و گفتی میشه اینا رو به دیوار اتاقم بچسگونم؟