چند سکانس
دارم تو خونه میچرخم ،اتوماتیک وار گلدان رو برمیدارم زیرشو با دستمال تمیز میکنم ودوباره میذارمش سر جای قبلی ،حالا نوبت جاشمعیه و بعد...دستها کار میکنن چون این کارو خوب بلدن احتیاجی به فرمان مغز نیست بارها وبارها خونه رو گرد گیری کردن و اینکارو حفظن ومغزبا فراغ خاطر داره به گشت و گذار خودش ادامه میده توی خاطرات ..توی افکاری که هر سمت و سویی میره ...یه دفعه صدای وانیا رو میشنوم چند بار صدام زده و من متوجه نشدم حالا اومده روبروم ایستاده
با نگرانی نگاهم میکنه و میگه مامان حالت خوبه ؟ مثل همیشه میشینم تا هم قد بشیم و میگه آره مامانم خوبم با دستاش صورتمو نگهمیداره و با یه لحن جدی که از بچه 6 ساله بعیده میگه : آخه صدات کردم ...با من حرف بزن بگو برای چی ناراحتی..." با دخترت رفیق باش "
فکم قفل شده همینطور چشمام..و ذهن خاموش و پرکارم همچنان میپرسن :تو این حرفا رو کجا و کی یاد گرفتی؟
وانیا : مامان من چند ساله بشم میتونم ازدواج کنم ؟
من :مامان جان شما اول باید بری مدرسه
-خوب وقتی مدرسه رفتم بعدش ازدواج میکنم
- فکر نمیکنم حتما اونموقع دوست داری اول بری دانشگاه
- تو میخوای همه آرزوهای منو نابود کنی