وانیاوانیا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

هدیه با شکوه خدا

دنیای کودک آینده

  یه پست جا مونده از چند ماه پیش ... خبرای خوب... وانیای گلم از بهمن 91 مهد کودکی شدی . تنهاییت مهمترین دلیلم برای این بود که بر خلاف میلم تو رو ازخودم جدا کنم .یه چیزایی هست که تو هیچ کتاب و هیچ مدرسه ای یاد نمیگیری اونم تجریه هاییه که تو مسیر زندگی با گوشت و خونت حسشون میکنی من پا به پای خواهرت یکبار بزرگ شدم و دنیا رو دیدم اما دنیای تو  یه جور دیگه بود ترسهای جدید و دلهرهایی که زیر پوستم به روحم تیغ میکشید ...پس کی باهام حرف میزنی ؟ کی برام انگشتاتو میشمری ؟ کی با هم نقاشی میکشیم و تو رنگشون میکنی ؟ رنگهای اطرافتو میشناسی ؟ مهد کودک برات سرزمین آشنایی شد ،با ذوق باور نکردنی پر کشیدی و به محیط جدیدت خو گرفتی رویای تعبیر...
28 ارديبهشت 1392

این روزها...

میای جلو دستاتو دوطرف صورتت میگیری سرتو یه طرف خم میکنی و میگی مامان میای با هم باسی کنیم؟ بازی دستشویی رفتن: با دستات اشاره میکنی به در دستشویی دسشیی دسشیی ...بعد میدویی که زودتر از من برسی و دمپایی های بزرگ و پا کنی و به جای من میگی ببشید دپایی منه (عاشق اینی که این جمله رو بگی)بعد همه رو تذکر میدی شوت درار ...دپایی بیپوش ... از من یاد گرفتی هر وقت cdبذاری اول با لباست پاکش میکنی یه روز بلوز تنت نبود پوست شکمتو کشیدی و باهاش cdرو پاک کردی بذارم یعنی خودت باید اونو توی دستگاه بذاری و کنترل رو دست من میدی بیا کتورل که برات روشن کنم وقتی کارتون شروع میشه با هیجان میگی شروع شد با دوتا تشدید روی حرف ش هر وقت صندل...
10 آذر 1391

اولین سفرت به همدان

عشق بازی می کنم این روزهاااا با قلم و کاغذ ... کلمه به کلمه می آمیزم ... واژه می زایم ... تو را از نو متولد می کنم ... پاک و بی آلایش و این بار تو را با عشق می پرورانم ... وروجک کوچولوی من اینچند روزه خیلی سرمون شلوغ بود جشن عقدکنان پسر عموی مامان مصادف شده بود با نیمه شعبان ،و شما هم تا میتونستی از خجالت مامان در اومدی نا آشنا بودن محیط و شلوغی و آدمهای زیاد باعث شد همش بغل من باشی ،بعد هم که یخت باز شد می خواستی با بچه ها تو حیاط باشی که ترجیح میدادمتو بغلم نگهت دارم تا بریو اتفاقی برات بیفته اما بالاخره پیروز شدی و رفتی بازی و انقدر خودتو خسته کردی که وقتی باهم به یه پارک رفتیم تمام مدت خ...
4 آذر 1391

سال نو ,شادی ها از نو

  بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش به حال روزگار ... خوش به حال چشمه ها و دشتها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبریز ازشراب خوش به حال آفتاب ؛ ای دل من، گرچه در این روزگار جامه رنگین نمیپوشی به کام باده رنگین نمیبینی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که میباید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ه...
4 آذر 1391

برای سه سالگیت

باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است لمس بودنت مبارک دخترکم شب تولد توست تو کی یکسال بزرگتر شدی که من نفهمیدم ؟ شاید آنقدر سرم را بالا گرفته ام و به روزهایی مبهمی که خواهند رسید چشم دوخته ام مجالی برایم نبوده که به دیروز هم نگاهی کنم ...روز و روزگاری که از آن در حال گذاریم تمام  ذهنم را درگیر کرده چقدر کار ناتمام و راه نرفته باقیست ...جز خودم چه کسی افق آرزوهای مرا میبیند ؟پهنای نگرانیم را؟ عمق دلبستگیم را؟ دلم گرفته از این ابرهای خاکستری نگاهم دلم کوچ میخواهد به مزرعه ای سبز و آسمانی آبی فکر میکنم چه خوب که هنوز خواندن نمیدانی و چه خوبتر خواهد شد اگر روزیکه...
14 مهر 1391

اخبار دو ماهه

عزیزم روزهای پر مشغله ای رو دارم میگذرونم ،اونقدر که حتی حالا که میخوام ببینم تو این دو ماهه چکارا کردیم یادم   نمیاد آبجی هلیا امتحانات خرداد رو با معدل بیست به انجام رسوند تو آزمون تیزهوشان شرکت کرد و قبول شد مراحل ثبت نام و غیره هم تمام شد و حالا یه نفس راحت.... اما تو همچنان خوب قد میکشی و نمودار رشد قدت رضایت بخشه 94cmدر آستانه سه سالگی (هنوز دو ماه و نیم مونده )اما وزن ...نه اونقدر روند رشد وزنت آهسته است که دقمرگم میکنه علایق این روزهات پارکه و تاب وسرسره هر بار که پارک میری اونقدر پشت سر هم و باسرعت مسیر سرسره و پله هاشو طی میکنی که از خستگی ناپذیریت حیرت میکنیم اگه مانعت نشیم ساعتها اتوماتیک وار بالا و پایین میری نمیدو...
5 مرداد 1391

جشن تولد کفشدوزکی

      ای زیباترین ترانه هستی شب میلادت برایم ارمغان خوبیها و زیباییهاست میلادت مبارک   جشن تولدت رو روز پنج شنبه هفتم مهر گرفتیم یه جشن مختصر با حضور مامان بزرگا و عمه ها و خاله ها اولش با آهنگ تولد حسابی رقصیدی ولی بعد خسته شدی و رفتی دنبال بازی خودت برای کیکت خیلی ذوق کردی و دوست داشتی شمعارو فوت کنی اصلا نمیذاشتی یه دقیقه روشن بمونن ولی برای عکس انداختن هیچ ذوقی نداشتی و طبق معمول حرف حرف خودته با هیچ کس عکس ننداختی برای کادو ها هم فقط برای اسکوتر که خاله فرشته و عمو مجید زحمت کشیده بودن و صندل خاله نسترن ذوق کردی البته بیشت...
6 خرداد 1391