کفش
دیروز میخواستم برات کفش جدید بخرم ،اول با باباییتعارف کردم و گفتم شما خسته ای خودم میرم
اما با توجه به احوالات شما پشیمون شدم و گفتم که با ما بیاد ،و چه خوب شد چون دو نفری
از پس شما بر نمی اومدیم اول که اصلا کالسکه رو تحویل نگرفتی و میخواستی دستتو
بگیریم و هر جا شما می خوای بریم
بعد هم که خسته شدی فقط بغل اونم بغل مامان
به ویترین کفش هم که میرسیدی انگار تا حالا تو شهر نبودی چه ذوق و چه بدو بدو یی میکردی
توی مغازه هم یه کفش و پوشیدی وگفتی کش خوشگل دیکه هم نذاشتی از پات درش بیاریم
یه مدل دیگه سایز دیگه فقط همون که پات بود رو میخواستی آخر هم ما تسلیم شدیم. . .
اینم کفش خریدن از نوع فرزند سالاری
عکستو با کفشای جدید گذاشتم تا نوع سلیقه ات یادت بمونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی