پاییزونه
نسیم خنکی با عطر دلنشین نم بارون لابلای شاخه های تازه رنگ به رنگ شده درختان میپیچد و گاهی برگی را بر شانه های خود تا کنار جویی در خیابان بدرقه میکند و بر زمین مینشاند . . . این یعنی پاییز آمد .
پاییز بر هر دلی رد پایی دارد و بر دل من یاد روز هایی که رفت ...
صبح پاییزی با صدای برنامه تقویم تاریخ در زمینه صدای بهم خوردن چای شیرین با قاشقکی ...که وقت مدرسه رفتن است و تصویر همیشه مانای بابا در فرم قشنگ سپید منتظر برای رساندن ما به مدرسه
ظهر جمعه بود و صدای بابا عاملی :یکی بود و غیر از خدا هیچ کس نبود... طوطیان شکر شکن و راویان دانا چنین حکایت کرده اند که .....و خانه ای که در سکوت بعد از نهار گوش میسپرد به قصه ای تازه
وشبهای بمباران توی زیر زمین کنار رختخواب مادر بزرگی که مرا برد به دنیای قصه شب ساعت ده و نقض قانون ساعت خواب و غلت زدن در هراس شیرین آژیر قرمزی که باعث تعطیلی مدارس شده بود
دنیایی بود که گذشت و امروز متعلق به عزیزانی است که تا در مدرسه بدرقه شان کردیم مثل هلیا جون
چهار شنبه 30 شهریور جشن جوانه ها بود ما هم همراه آبجی هلیا در مراسم شرکت کردیم و وانیا هم برای اولین بار وارد مدرسه شد و چون ذوق زیادی هم داشت به همه جا سر کشید و بدو بدو کرد
ولی زود خسته شد و خدا رو شکر که بابا امیر هم آمده بود چون تا من دنبال کارهای کلاسبندی و سرویس هلیا بودم روی شانه های بابا خوابید .
وانیای عزیزم به امید روزی که تو را به مدرسه ببرم
به امید روزی که اولین نوشتنت را تجربه کنی
به امید روزی که کتاب فارسی را برایم بخوانی
به امید روزی که با انگشتان کوچکت جمع کنی ،منها کنی
زود بزرگ شو ...نه ...خوب بزرگ شو آرزوهای زیادی برایتان دارم