وانیاوانیا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

هدیه با شکوه خدا

همه دنیام مال تو

1390/6/24 15:00
نویسنده : مامان وانیا
1,902 بازدید
اشتراک گذاری

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم                  که حرام است می آنجا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق      ریایی                   چکنم روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم

روزیکه چشمانم رو به پنجره ای به وسعت دنیا باز شد،هیچ فکرشم نمیکردم

که روزی همه چیزم بشه یه کیبورد و یه مونیتور ،وقتی دلگیری،وقتی خوشحالی ،

وقتی نم اشکاتو میخوای پنهان کنی ، وقتی از کوچه و

بازار خسته ای ،وقتی از این همه ماسک دروغی رو صورتهای آدمها بیزاری .........

میای پنجره رو باز میکنی نه به سمت کوچه شلوغ ،

نه به روی خونه های رویهم تلنبار شده،بلکه به روی دنیا

دنیایی که به هر جایی بخوای سرک میکشی ،به خونه دل دوستهایی

که تورومیبرن به حریم دلشون تا تو پاکی و صداقتشون شریک باشی

با خنده هاشون بخندی و برای درد دلاشون نم اشکی بباری

که زلال شی در با هم بودن ...

روزیکه این صفحه رو باز کردم میخواستم جایی باشه برای ثبت خاطرات

کودکم والان مجالیه برای بازیابی آرامشی گمشده...

niniweblog.com

و طبق معمول یه روز که داشتم نوشته های مادر و دوست عزیزی رو میخوندم

دیدم چقدر از حس مسئولیت پذیری مادرانه ام دارم فاصله میگیرم هر روز با عجله

کارهای خانه و آشپزی و غیره را انجام میدم

داروها تقویتیها و غذاهای اصلی و میان وعده را هماهنگ میکنم،آنهم به سرعت برق و باد

تا بتوانم بلکه ساعتی در روز با آرامش خیال پشت میز کامپیوتر بنشینم

در حالیکه مقالات و نوشته های مامان شاهدونه کوچولو بود که به من یاد آوری کرد

کودک دو ساله ام بیشتر از غذا احتیاج به بازی و پرورش ذهن و روح دارد.

دیگه تصمیم گرفتم وقت ناچیز باقیمانده از کارهای روزمره را هم به این مهم اختصاص بدم

روز اول بساط نقاشی فراهم کردم و مامان کلی تمرین نقاشی کرد

چون تو از نقاشی مامان بیشتر خوشت اومده بود و مرتب مداد رو به دست من میدادی

و میگفتی بکش...نگاشی منهم مطیع اوامر و همچنان مشق چشم چشم دو ابرو میکردم

روز دوم تصمیم گرفتم با هلیا جون سه تایی بریم پارک که مامان فخری تلفن کرد

و در پی مکالمات فراوان قرار بر این شد که با مامانی و بابایی بریم بیرون واز اونجایی که

رابطه ات با بابایی خیلی خوبه منهم از فرصت استفاده کردم و تو رو به دست بابا امیر و بابایی

سپردم که تو پارک ازت پذیرایی شایانی کنن و من و هلیا و مامان فخری هم به صرف خرید

دوری بزنیم اما آخر شب موقع برگشت ترافیک حالمو اساسی گرفت وحسابی بهم ریختم.

تو هم برای بغل من بیقراری میکردی اما نمیتونستم بغلت کنم... بگردمت که انگار درک

کردی توی آسانسور عجیب نگاهم میکردی و در خونه که باز شد با اضطراب میگفتی.بیا تو ...بخواب

بعد از اینکه نیم ساعتی خوابیدم و حالم جا اومد امدی پریدی بغلم معلوم بود که نگرانم بودی

از شوق دور من راه میرفتی دستاتو بهم میزدی هر از گاهی منو میبوسیدی

و صورتمو با دستات میگرفتی و میخندیدی ......دلم خیلی سوخت..تا حالا موردی

پیش نیامده بود که بدونم نبودن مادرو اینقدر حس میکنی.

از خدامیخوام آنچنان توانی به منعطاکند که در پروش گل بی همتایش سرافراز باشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

نازنین نرگس نفس مامان
10 مهر 90 16:50
شما هم آره توی این نی نی بلاگ که سرچ میکنی میبینی همه مامانا معتاد شدن بمیرم خدا به این نی نی هامون رحم کنه
فرانک (مامان نائیریکا)
10 مهر 90 16:51
سلام عزیزم. مرسی بابت دلداریهات تو این روزهای سخت با اینکه حتی اسمت رو نمی دونم خیلی دوست دارم. وانیا جونم رو ببوس. شاید روزهای آینده کمتر بتونم بهت سر بزنم دیگه س روز تو هفته باید برم دانشگاه و سه روز تو هفته کلینیک . البته می یام سر می زنم اگر نتونستم کامنت بزار فکر نکتم فراموشتون کردم.
مامان ماهان
10 مهر 90 16:51