کفشدوزک
یک کفشدوزک را در خانه مان دیدم بر شکل ناز او یک ذره خندیدم یک سوزن و یک نخ او با خودش می برد دیدم دو بال او کم کم تکان می خورد آرام او می رفت بر روی کفش من گفتم بدوز الان کفش مرا لطفا ...
نویسنده :
مامان وانیا
14:56